ثمرات روح القدوس قسمت اول

image_pdfimage_print
ثمرات روح القدوس
ثمرات روح القدوس

قسمتی از کتاب راز اثر بیل برایت:
سالی تقریبا ھیچ پولی نداشت. سال ھا پیش وقتی شوھرش جب مرد، با
بیمه عمر او قرض خانه شان را پرداخت مینمود ولی فقط ھمین بود. حالا
ھمان خانه در حال تخریب بود. و ماشین ھم خیلی وقت پیش اوراق شده
بود، چون نمی توانست از عھده ھزینه تعمیرات و بیمه آن برآید.
فقط ھفته ای چند دلار برای خرید خوراکی پول داشت و وقتی قبض برق
خیلی زیاد شد، تصمیم گرفت که فقط با نور شمع و اجاق خوراک پزی
زندگی کند.
سالی به ندرت از خانه بیرون می رفت. اصلا چطور می توانست این
کار را بکند، وقتی که برای انجام ھر کاری به پول نیاز داشت؟ برای
یک فنجان قھوه در کافی شاپ باید ٨۵ سنت می پرداخت. حتی با کارت
تخفیف ویژه افراد مسن، برای سینما رفتن به سه دلار پول نیاز داشت .
قدم زدن در پارک مستلزم داشتن کفش بود و تنھا کفش سالی فقط به چند
نخ بند بود. پس ھر روز در خانه می ماند و در صندلی راحتی خود
عقب و جلو می رفت. او با خود فکر کرد “، زندگی باید راحت تر از این
بود. خیلی خوب شروع شد، پر از وعده ھای عالی؛ ولی حالاھمه چیز
تمام شده است . ” او سال ھا زندگی کرد، بھتره بگویم فقط روزھا را پشت
سر گذراند. بیچاره، تنھا و شکست خورده. تا اینکه یک روز دوست
قدیمی دوران بچگی اش از آنطرف کشور به یاد او افتاد و تصمیم گرفت
که سالی را ملاقات کند.
وقتی مریم، سالی را در آن وضعیت دید، خیلی دلشکسته و غمگین شد. و تصمیم گرفت که چند روزی آنجا بماند و سعی کند که دوستش را
تشویق کند و به او کمک نماید که خانه را سروسامانی بدھد. مریم در
ضمن کمک به دوست قدیمی خود، به کشف بزرگی دست یافت. او
در کمد قدیمی پرونده ھای جب یک پوشه پیداکرد که روی آن نوشته شده
بود، …..برای سالی……
سالی داخل پوشه یک دفترچه پس انداز قدیمی پیدا کرد. آخرین قبض
پرداخت، ٢٢ سال پیش بود، درست قبل از اینکه جب بمیرد. بالانس
حساب ٨٧ ھزار دلار بود. فقط ھمین نبود یک پاکت زرد رنگ ھم در
آن پوشه وجود داشت که جب با خط خودش روی آن نوشته بود، تقدیم به
سالی، با عشق جاودانی.
مریم پرسید ” ، میدانی این چیه ؟” سالی به حافظه اش رجوع کرد و به
روزھای آخر عمر شوھر عزیزش فکر کرد. جملات سختی که در
واپسین روزھای عمر جب بین آنھا رد و بدل شده بود را به یاد آورد .
سالی در ماه ھای پر از غم و اندوه از دست دادن جب، قسمتی از حرف
ھای او را فراموش کرده بود، “وقتی که من رفتم … یک پوشه برای تو
… در کمد. خیلی مھم است.”
در حالی که مریم تماشا می کرد، سالی پاکت را به دقت باز کرد. داخل
آن یک برگه تاشده و یک کلید بود. سالی شروع کرد به خواندن:
عزیزترین عشق من
زمان بودن من با تو کوتاه بود، ولی می خواھم بدانی که ھر چیزی را که
بعد از رفتن من نیاز خواھی داشت برای تو فراھم کرده ام. دفترچه پس
انداز را ببین. سپس این کلید را با خودت به بانک ببر. در عشق به یاد
آوردن من، لطفا از تمام زندگیت لذت ببر.
با عشق جاودانه … جب
سالی و مریم متوجه شدند که کلید، مربوط به یک جعبه امانت بانکی بود.
پس به بانک مراجعه کردند و وقتی که در فلزی جعبه را باز کردند،
چشمان شان از تعجب گرد شد. آنجا ٣٢ ھزار دلار پول بود، به علاوه یک برگه سھام و سه بسه سکه ھای قدیمی . بعد از ظھر آنروز، یک
کارمند بورس سھام به آنھا اطلاع داد که برگه سھام ۵۵٠ ھزار دلار
ارزش داشت. یک صرافی سکه ھا را ۴٧ ھزار دلار خرید و بانک ٣٢
سال سود ٨٧ ھزار دلار سالی را بر آورد کرد ه روی ھم رفته ٢۵۴
ھزار دلار شد. در مجموع سالی بیش از ٨٨٣ ھزار دلار پول داشت.
سالی زندگی پر از درد و رنجی داشت، در حالی که پولی که خیلی
بیشتر از حد نیاز او بود، سال ھا در دسترس او قرار داشت…….ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید