پادشاهی امصیا
(دوم پادشاهان 2:14-6)
1امصیا در سن بیست و پنج سالگی به سلطنت رسید و مدّت بیست و نه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش یهوعدان و از اهالی اورشلیم بود. 2او آنچه را از نظر خداوند درست بود، انجام داد امّا نه از صمیم قلب. 3بعد از اینکه حکومت او استوار گشت بدون درنگ خدمتگذارانی که پدرش را کشته بودند، اعدام کرد. 4امّا او فرزندان ایشان را نکشت، بلکه از قوانینی که خداوند به موسی داده بود پیروی کرد که میگوید: «والدین نباید بهخاطر جنایت فرزندان خود کشته شوند و همچنین فرزندان نباید بهخاطر جنایت والدین خود کشته شوند، بلکه هرکسی باید برای جنایتی که مرتکب شده کشته شود.»
جنگ علیه اَدومیان
(دوم پادشاهان 7:14)
5امصیای پادشاه تمام مردان طایفههای یهودا و بنیامین را سازماندهی کرد و در گردانهای ارتش گماشت و برطبق طایفهها، فرماندهانی برای گروههای صد نفری و هزار نفری برگزید، که شامل مردان بیست سال به بالا بود و تعدادشان سیصد هزار نفر بود. ایشان مردانی بارز و آماده نبرد بودند و در استفاده از نیزه و سپر مهارت داشتند. 6علاوه براین او صد هزار مزدور از اسرائیل به بهایی معادل سه هزار و چهارصد کیلوگرم نقره اجیر کرد. 7امّا نبیای نزد پادشاه رفت و به وی گفت: «این مزدوران اسرائیلی را همراه مبر، زیرا خداوند با این مردان که از قسمت شمالی کشور هستند، نیست. 8تو ممکن است که فکر کنی که این مردان در نبرد تو را نیرومندتر خواهند کرد، امّا این خداست که قدرت دارد به انسان پیروزی یا شکست دهد. اوست که دشمنان تو را بر تو غالب خواهد کرد.»
9امصیا از نبی پرسید «پس در مورد آن نقرهای که در ازای ایشان پرداختهام چه کنم؟»
نبی پاسخ داد: «خداوند میتواند بیشتر از آن به تو بدهد.» 10پس امصیا مزدوران اسرائیلی را روانه خانههای خود کرد. این باعث شد که خشم آنها نسبت به یهودا برانگیخته شود و ایشان بسیار خشمگین به خانههای خود بازگشتند.
11امصیا با شجاعت ارتش خود را به درّهٔ نمک رهبری کرد و در آنجا ده هزار سرباز اَدومی را کشتند، 12و ده هزار نفر را هم اسیر گرفتند، ایشان اسیران را به بالای پرتگاهی بردند و از آنجا به پایین افکندند و ایشان در روی صخرههای پایین جان سپردند.
13در این ضمن مزدوران اسرائیلی که امصیا به ایشان اجازه نداده بود همراه او به جنگ بروند، به شهرهای یهودا، از سامره تا بیت حورون، حمله کردند و سه هزار نفر را کشتند و مقدار زیادی اموال، به تاراج بردند.
14هنگامیکه امصیا پس از شکست اَدومیها بازگشت، بُتهای ایشان را با خود آورد و آنها را برپا کرد و ستایش نمود و برای آنها قربانی سوزاندنی گذرانید. 15خداوند از امصیا خشمگین شد و نبیای نزد او فرستاد. نبی از امصیا پرسید: «چرا خدایان بیگانگانی را که حتّی نتوانستند مردم خود را از دست تو رهایی دهند، پرستش کردی؟»
16درحالیکه نبی سخن میگفت، پادشاه به او گفت: «آیا ما تو را مشاور سلطنتی کردهایم؟ ساکت باش. آیا میخواهی کشته شوی؟»
پس نبی ساکت شد، امّا گفت: «من میدانم که خداوند قصد دارد تو را نابود کند، زیرا تو چنین کردهای و به پند من گوش ندادهای.»
جنگ با اسرائیل
(دوم پادشاهان 8:14-20)
17امصیای پادشاه و مشاوران او علیه اسرائیل نقشه کشیدند. او برای یهوآش، پادشاه اسرائیل پسر یهوآخاز، نوه ییهو، پیام فرستاد و او را به نبرد خواند. 18یهوآش پادشاه اسرائیل برای امصیا، پادشاه یهودا چنین پاسخ فرستاد: «روزگاری بوته خاری در لبنان برای درخت سدر چنین پیام فرستاد: دختر خود را به همسری پسر من درآور. ولی حیوانی وحشی که از آنجا میگذشت بوتهٔ خار را لگد مال کرد. 19اکنون امصیا تو از شکست اَدومیها مغرور شدهای، امّا من به تو توصیه میکنم که در سرزمین خود بمانی، چرا دنبال درد سر میگردی تا موجب مصیبت برای تو و مردم تو شود؟»
20امّا امصیا گوش فرا نداد. این ارادهٔ خدا بود تا او شکست بخورد، چون او بُتهای اَدومیها را پرستش کرده بود. 21پس یهوآش، پادشاه اسرائیل به جنگ امصیا، پادشاه یهودا رفت. ایشان در بیت شمس، در سرزمین یهودا با هم روبهرو شدند. 22ارتش یهودا شکست خورد و سربازان به خانههای خود گریختند. 23یهوآش، پادشاه اسرائیل امصیا را دستگیر کرد و او را به اورشلیم برد. آنجا او دیوار شهر اورشلیم را از دروازهٔ افرایم تا دروازهٔ زاویه، به طول صد و هشتاد متر ویران کرد. 24او تمام طلا و نقره و لوازم معبد بزرگ را که عوبید اَدوم از آنها نگهداری میکرد و همچنین موجودی خزانهٔ کاخ پادشاه را همراه با عدّهای گروگان با خود به سامره برد.
25امصیا، پسر یهوآش پادشاه یهودا، بعد از وفات یهوآش، پسر یهوآخاز پادشاه اسرائیل، پانزده سال دیگر زندگی کرد. 26بقیّهٔ وقایع دوران سلطنت امصیا، از آغاز تا پایان، در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا و اسرائیل نوشته شدهاند. 27زمانی که امصیا از پیروی خداوند دست کشید، مردم مخالف او شدند و سرانجام به ضد او توطئه چیدند و او به شهر لاکیش گریخت، امّا آنها به دنبال او به لاکیش رفتند و او را در آنجا کشتند.28جسد او را با اسبی به اورشلیم آوردند و در شهر داوود در آرامگاه سلطنتی به خاک سپردند.