گاهی در زندگی لحظهای میرسد که میایستی، نفس عمیقی میکشی و با خودت میگویی:
«خدایا، باورم نمیشود… انگار همه چیز را در خواب میبینم.»
روزی بود که در تاریکی قدم میزدم، نمیدانستم آینده چه خواهد شد.
همه چیز سخت بود، راهها بسته، دل گرفته.
اما حالا، وقتی به عقب نگاه میکنم، میبینم که تو در هر لحظه کنارم بودی.
هر چیزی که فکر میکردم شکست است، در حقیقت مقدمهٔ پیروزی بود.
هر تأخیری، حکمتی در خود داشت.
چقدر عجیب است که وقتی ناامید میشویم، تو آرام و بیصدا مشغول درست کردن همه چیز هستی.
در سکوت و صبر، در پشت صحنهٔ زندگی، طرحی میکشی که ما نمیبینیم.
و وقتی زمانش برسد، درها یکییکی باز میشوند، مسیرها روشن میشوند، و ما فقط میگوییم:
«خدایا، چطور همه چیز اینقدر زیبا درست شد؟»
انگار در خوابی شیرین هستم،
خوابی که در آن، دردها معنا پیدا میکنند،
اشکها تبدیل به لبخند میشوند،
و دل آرام میگیرد، چون میداند که تو هستی.
خدایا، باورم نمیشود که تو اینقدر مهربان و دقیق هستی،
که حتی وقتی من فراموش میکنم، تو فراموشم نمیکنی.
وقتی من تسلیم میشوم، تو تازه آغاز میکنی.
و اینجاست که ایمانم دوباره زنده میشود —
که تو در هر جزئی از زندگیام حضور داری،
حتی در لحظاتی که فکر میکردم تنها هستم.

